گذشتن از ناشدنی‌ها

نگاهی به «شدن»، خاطرات میشل اوباما

مونا فاطمی نژاد، کارشناس ارشد تاریخ اسلام
به تصویر کشیدن زیست متفاوت دو نژاد سیاه و غیرسیاه در آمریکا از مباحث مهم این کتاب است. کمتر فصلی می‌توان یافت که مطلبی در این خصوص نداشته باشد. نویسنده از کودکی تا روی کار آمدن دونالد ترامپ به مناسبت‌های مختلف روایت می‌کند که رنگ پوست با زندگی او و هم‌نژاد‌هایش چه کرد: «رنگ پوست ما، ما را آسیب‌پذیر می‌کرد. این چیزی بود که همیشه همراهمان بود.» در تاریخ سیاهان آرزوهای فراوانی فقط به‌دلیل تبعیض نژادی بر باد می‌رفت و راه رسیدن به بسیاری از اهداف دشوار می‌شد. به‌تدریج در کودکی پی برد که تبعیض تنها بین سیاه‌وسفید نیست. بین سیاهان هم تفاوت‌های بسیاری وجود دارد و گروهی را در اصطلاح نخبگان سیاه‌پوست آمریکایی می‌نامند....

دوشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۸
«شدن» نوامبر ۲۰۱۸م، یعنی اندکی پیش از پایان سال در آمریکا چاپ شد. با وجود این، عنوان پرفروش‌ترین کتاب آن سال را یافت. این اثر که سرگذشتی است از میشل رابینسون اوباما، نخستین بانوی اول آمریکایی ـ آفریقایی در تاریخ آن کشور، به‌سرعت در سرتاسر جهان از جمله ایران کتابی پرطرفدار شد.
من شدن، ما شدن و بیشتر شدن سه بخش اصلی این خودزندگی‌نامه است. قسمت‌های دیگر کتاب عبارت‌اند از: مقدمه و پسگفتار، فهرست اسامی، مکان‌ها و موضوعات و تصاویر. «شدن» روایتی‌ است پرفرازوفرود از زندگی کسی که بارها با لقب «قدرتمندترین زن جهان» ستایش شده است و همواره دیگرانی هم بوده‌اند که او را با عنوان «زن سیاه‌پوست خشمگین» تحقیر کنند. روایت‌های نگارنده بیشتر دوستانه است. سادگی‌اش به دل‌ می‌نشیند و گاهی طنزناک است. البته که در نظر ناموافقان خالی از نیش و کنایه نیست. این نوشتار چکیده‌ای از کتاب میشل اوباما با عنوان «شدن» است.
مقدمه
به عشق‌های زندگی من عبارت آغازبه‌کار نویسنده است. سپس مقدمه‌ی شش‌صفحه‌ای به تاریخ مارس ۲۰۱۷م شروع می‌شود. در این سخن ابتدایی، میشل اوباما زندگی خویش را خلاصه‌وار پیش‌رو می‌آورد؛ از وقتی کودک بود و آرزوهای ساده داشت تا زمانی که با ترک کاخ سفید و خداحافظی همیشگی با مرتبه‌ای موسوم به بانوی اول آمریکا روزهای متفاوت دیگری را از سر گرفت. چنان‌که از مقدمه می‌توان دریافت و در ادامه‌ی کتاب هم آشکار است؛ نویسنده در این اثر بیش از هر موضوع دیگری درباره‌ی خودش یا درباره‌ی نگاه خویش به دنیای پیرامون نوشته است:
«چیزهای زیادی هست که دربارۀ آمریکا نمی‌دانم، دربارۀ زندگی، دربارۀ اینکه آینده آبستن چه حوادثی خواهد بود؛ اما خودم را خوب می‌شناسم. پدرم، فریزر، به من آموخت سخت کار کنم، همیشه بخندم، و سر قولم بمانم. مادرم، ماریان، به من نشان داد چگونه برای خودم فکر کنم و نظر خودم را بیان کنم. در آپارتمان محقرمان، در بخش جنوبی شیکاگو، آن‌ها باهم به من کمک کردند ارزش سرگذشت خودمان، سرگذشت خودم و سرگذشت بزرگ‌تر کشورم را ببینم، حتی وقتی زیبا و کامل نیست.»
من شدن
بخش نخست کتاب هشت فصل دارد. میشل لاوان رابینسون (تولد: ۱۹۶۴م) از توصیف خانه‌ی کودکی‌اش آغاز می‌کند؛ وقتی خانواده‌ی چهارنفره‌شان، یعنی او و برادرش کریگ که حدود دو سال از میشل بزرگ‌تر بود، با پدر و مادر خود در طبقه‌ی دوم خانه‌ای مستأجرِ عمه رابی و شوهرش تری بودند، در محله‌ی ساوث شُر شیکاگو. فصل اول تا چهارم توضیحاتی مفصل با جزئیات بسیار از بچگی‌ میشل دارد. از اسباب‌بازی‌ها، دوستی‌ها و تفریحات کودکی‌اش، از ‌محله‌ و همسایه‌هایشان، درباره‌ی مهدکودک و مدرسه، روابطش با خانواده،‌ مثل عمه رابی که آموزگار پیانوی میشل بود و از پرسش‌های ساده و کودکانه‌اش که در گذر زمان کم‌کم پیچیده‌تر شدند، درباره‌ی موادمخدر، حق انتخاب، جنسیت، نابرابری و نژاد.
به تصویر کشیدن زیست متفاوت دو نژاد سیاه و غیرسیاه در آمریکا از مباحث مهم این کتاب است. کمتر فصلی می‌توان یافت که مطلبی در این خصوص نداشته باشد. نویسنده از کودکی تا روی کار آمدن دونالد ترامپ به مناسبت‌های مختلف روایت می‌کند که رنگ پوست با زندگی او و هم‌نژاد‌هایش چه کرد: «رنگ پوست ما، ما را آسیب‌پذیر می‌کرد. این چیزی بود که همیشه همراهمان بود.» در تاریخ سیاهان آرزوهای فراوانی فقط به‌دلیل تبعیض نژادی بر باد می‌رفت و راه رسیدن به بسیاری از اهداف دشوار می‌شد. به‌تدریج در کودکی پی برد که تبعیض تنها بین سیاه‌وسفید نیست. بین سیاهان هم تفاوت‌های بسیاری وجود دارد و گروهی را در اصطلاح نخبگان سیاه‌پوست آمریکایی می‌نامند.
فصل پنجم با رفتن میشل به دبیرستان ویتنی ام یانگ شروع می‌شود. مدرسه در سال ۱۹۷۵م تأسیس شده بود. نام آن برگرفته از فعالی مدنی به‌نام ویتنی یانگ بود. این دبیرستان فرصت مناسبی بود برای دانش‌آموزانی از نژادهای گوناگون که بتوانند به دور از نگاه‌های تبعیض‌آمیز درس بخوانند و به قول نویسنده «بهشت فرصت‌های مساوی» بود. پدر میشل در کارخانه‌ی تصفیه آب کارمند بود. هم‌زمان با آغاز دبیرستان میشل، مادر او نیز در بانکی با سمت دستیار معاون استخدام می‌شود. بیشتر فصل درباره‌ی دغدغه‌های میشل در آن سن است. نگرانی‌هایی که می‌شد در یک جمله خلاصه کرد: «آیا من به‌اندازۀ کافی خوب هستم؟»
در فصل‌های ششم و هفتم درباره‌ی دوران دانشگاه می‌نویسد. از تابستان ۱۹۸۱م سالی که برای تحصیل به دانشگاه پرینستون رفت. دانشگاهی که بیشتر دانشجویان آن سفید و مرد بودند. دنیای پرینستون با زندگی در محلات جنوبی شیکاگو تفاوت‌های زیادی داشت. پر بود از مسائل ناشناخته. رشته‌ی میشل رابینسون جامعه‌شناسی بود. سال آخر دانشگاه برای ادامه‌ی درس در رشته و دانشگاهی جدید تلاش کرد. سرانجام با رؤیای وکیل شدن برای تحصیل در رشته‌ی حقوق به دانشگاه هاروارد رفت.
برای اولین بار در فصل هشتم از باراک اوباما می‌گوید. میشل، دانش‌آموخته‌ی جامعه‌شناسی و حقوق، در گروه بازاریابی و مالکیت معنوی شرکتی سیدنی اند آویستن نام مشغول می‌شود. در این سمت بود که باراک، دانشجوی سال دوم رشته‌ی حقوق، برای کارآموزی به آن شرکت می‌آید و با نظارت میشل رابینسون فعالیت خود را آغاز می‌کند. این همکاری شغلی در گذر روزها به دوستی صمیمانه‌ی میشل و باراک منتهی ‌شد.
ما شدن
ده فصل بعدی کتاب با سرنویس ما شدن روایت می‌شود. باراک با یک هم‌خانه در آپارتمانی دانشجویی زندگی می‌کند. میشل هم که حالا دوست باراک اوباما است به آنجا نقل‌مکان می‌کند؛ آپارتمانی ساده با وسایلی معمولی. بیشتر فصل نهم، میشل از زندگی و ویژگی‌های باراک می‌گوید. باراکی که مادر کانزاسی و سفیدش و پدر سیاه و کنیایی‌اش از هم طلاق گرفته‌اند. اکنون مادرش با مردی جاوه‌ای ازدواج کرده است و در اندونزی زندگی می‌کند. بعدها این وصلت هم به جدایی ختم می‌شود.
کتاب خریدن و خواندن کار همیشگی باراک است. بیش از همه به کتاب‌های تاریخ، زندگی‌نامه‌ و رمان‌های تونی موریسون علاقه‌مند است. در روز چند روزنامه را کامل می‌خواند. «...به هر حال، باراک یک اسب تک‌شاخ افسانه‌ای بود که نام عجیب و غریبش، میراث عجیب و غریبش، نژاد عجیب و غریبش، پدر غایبش و ذهن بیگانه‌اش او را شکل می‌داد؛ و عادت داشت هرجا می‌رود، خود را ثابت کند.» در توصیفات و نگرش میشل، باراک اوباما انسانی بی‌نظیر با فکرهای بزرگ است و تقریباً بدون هرگونه اشتباه و نقصی. این نگاه در همه‌ی فصل‌ها مسلط است. البته، خلاف آن‌هم در چند مورد می‌توان یافت؛ مثل سیگار کشیدن‌های مداوم او که از نظر میشل عادت خوبی نبود.
میشل فصل دهم را از تابستانی شروع می‌کند که سعی کرد خاطراتش را در دفتری ثبت کند. خاطراتی که اگر روزانه و هفتگی هم نمی‌نوشت؛ اما آن‌ها را در بهترین فرصت یادداشت می‌کرد. این عادت را تا حدی از باراک آموخته بود. باراکی که سال‌های سال از خاطره‌نویسی‌اش می‌گذشت و با نوشتن آرام می‌شد. در این قسمت روایت‌های گوناگونی از روابط باراک با خانواده‌ی میشل ذکر شده است؛ آن‌ها نیز مثل میشل به باراک علاقه‌مند بودند. این فصل با مطالبی دیگر از دوران دوستی میشل و باراک ادامه می‌یابد و در نهایت با مرگ پدر میشل تمام می‌شود.
ابتدای فصل یازدهم از درگذشت پدر می‌گوید. مرگ او باعث شد تا میشل برای اولین بار کوتاهی زندگی را از نزدیک درک کند. پس تصمیم گرفت بیشتر به خواسته‌ها و علایقش فکر کند. مثلاً پس از سال‌ها فهمیده بود؛ آن‌قدرها هم که فکر می‌کرد به رشته‌ی حقوق و محیط آن شرکت علاقه ندارد. پس دنبال کاری گشت که جذاب‌تر باشد. سرانجام پس از تلاش‌های مداوم برای همکاری با شهردار شیکاگو شغلی تازه یافت. سیدنی اند آویستن را ترک کرد و به شهرداری رفت، اما پیش از آن بسیار مردد بود: «آدمی نبودم که شهرداری را خیلی جدی بگیرم. سیاه‌پوست بودم و در بخش جنوبی بزرگ شده بودم و اعتقادی به سیاست نداشتم. سیاست از نظر سنتی همیشه علیه سیاه‌پوستان به کار برده می‌شد تا ما را در انزوا نگه دارند، ما را بی‌سواد و بیکار و کم‌درآمد نگه دارد.»
فصل دوازدهم از مراسم ازدواج خود و باراک در اکتبر ۱۹۹۲م می‌نویسد. از مهم‌ترین مطالب فصل همکاری باراک اوباما، دانش‌آموخته‌ی حقوق، با سازمانی غیرحزبی و ملی است به‌نام پروجِکت وُت! تشویق اقلیت‌ها برای مشارکت در انتخابات مهم‌ترین هدف این سازمان بود. باراک باید رأی‌دهندگان بیشتری را در مقایسه با سال‌های قبل جذب می‌کرد. برای این کار اوایلِ ۱۹۹۲م دفتر و امکانات خاصی در اختیار باراک اوباما قرار دادند، با حقوقی که چندان زیاد نبود؛ اما در عوض کاری بود که با آرمان‌های او هم‌خوانی داشت. در این تاریخ بیل کلینتون و جرج بوش باهم رقابت می‌کردند. تلاش‌های باراک نتیجه داد؛ پس از یک دهه بیش از نیم‌ میلیون سیاه‌پوست در شیکاگو رأی دادند.
در فصل سیزدهم درباره‌ی شغل جدید میشل می‌خوانیم. او مدیر اجرایی در اداره‌ای می‌شود که قسمتی از سازمانی نوپا موسوم به متحدان مردمی بود. هدف اصلی مرکز، آموزش و حمایت از جوانانی بود که به هر دلیلی فرصت بروز استعدادهایشان در جامعه فراهم نشده بود. او پس از مدتی این سمت را رها کرد و در دانشگاه شیکاگو شغلی تازه و مرتبط با دانشجویان اقلیت یافت؛ اما بسیار به آن اداره دل‌بستگی داشت چون: «برای اولین بار در زندگی احساس کردم کاری معنادار می‌کنم؛ و مستقیماً روی زندگی دیگران تأثیر می‌گذارم و در عین حال با مردم و فرهنگ شهرم ارتباط دارم.» سال ۱۹۹۶م در حالی باراک به سنا رفت که میشل با فعالیت‌های خود تأثیر مثبتی بر پیروزی او داشت. این فصل با تولد مالیا آن اوباما اولین فرزند آن‌ها در ۱۹۹۸م تمام می‌شود. میشل بحث‌های مختلفی در باب بچه‌دار شدنشان دارد؛ مثل جنینی که سقط کرد یا داروهای متعددی که با هدف مادر شدن می‌خورد.
فصل چهاردهم از مسائل تازه‌ای می‌گوید که با بچه‌دار شدن در زندگی‌اش پدیدار شده بود. موفقیت‌ها و ناکامی‌های باراک اوباما در سیاست، تولد فرزند دومشان ناتاشا ماریان اوباما (ساشا) در سال ۲۰۰۱م، شروع شغل جدیدش با استخدام در بیمارستان شیکاگو و در نهایت اختلافات بی‌پایانی که با اوباما داشت و تنها با رفتن نزد روان‌شناس خانواده حل شد از دیگر موضوعات این فصل است.
فصل پانزدهم را با چهل‌سالگی‌اش آغاز می‌کند و از دغدغه‌های مختلف خود در این سن می‌نویسد. از اوباما می‌گوید و مثل همیشه درباره‌ی زندگی سیاسی او و پیوند آن با زندگی غیرسیاسی‌شان روایت‌های متعددی دارد. از سخنرانی پراهمیت اوباما در ۲۷جولای۲۰۰۴م می‌نویسد که در بوستون برگزار شد و بازتاب مثبتی در رسانه‌های مختلف داشت. سخنرانی‌ای که شهرت و محبوبیت فراوانی برای او به‌ همراه آورد. در کنار این نطق، چاپ کتاب باراک با عنوان «جسارت امید» اتفاق مهمی بود. به‌نظر میشل این کتاب فرصت‌‌های رسانه‌ای و گفت‌وگوهای مختلفی فراهم آورد تا اوباما بیشتر دیده شود. در این تاریخ او بیش از هر موقع برای نامزد شدن در انتخابات ریاست‌جمهوری مصمم و امیدوار است.
نامزد شدن باراک اوباما در تاریخ ۱۰فوریه۲۰۰۷م و سپس ذکر پیامدهایی که این اعلام نامزدی در زندگی میشل و او داشت، مهم‌ترین بحث فصل شانزدهم است. میشل بیشتر از نظرهای منفی می‌گوید؛ از اینکه کمتر گروهی در جامعه به پیروزی باراک ایمان داشت. سیاه‌پوستان هم باراک را از همان ابتدا شکست‌خورده می‌دیدند و اعتقاد داشتند برای هدفی خیالی و ناشدنی تلاش می‌کند. موفقیت اوباما در نظر میشل هم رؤیایی بیش نبود، اما آن را دوست داشت. پس در کارزارهای انتخاباتی برای پیروزی باراک می‌کوشید؛ چون او را سیاست‌مداری آزموده می‌دانست. سیاه بودن اوباما و اسم عجیبش، یعنی باراک حسین اوباما هر دو به‌اندازه‌ی کافی دردسرآفرین بود؛ اما مخالفان به این‌ها راضی نبودند و هر روز شایعه‌ای نو درباره‌ی او منتشر می‌کردند. مثل شایعه‌ی مسلمان بودن باراک.
میشل اوباما در فصل هفدهم، انتخابات را از جنبه‌های مختلف تحلیل می‌کند. میشل معتقد است وقتی برای هدفشان می‌کوشیدند، زمانه رو به دگرگونی مهمی داشت که تأثیر آن در کارزارها نیز دیدنی بود: «به‌تدریج داشتیم وارد دورانی می‌شدیم که کلیک‌های اینترنتی، اندازه‌گیری و پولی می‌شد. فیس‌بوک تازه رایج شده بود. توئیتر نسبتاً جدید بود. اغلب آمریکایی‌ها یک تلفن ‌همراه داشتند و اکثر تلفن‌های همراه دوربین داشتند. ما در آستانۀ چیزی ایستاده بودیم که یقین نداشتم هیچ‌یک از ما کاملاً آن را می‌فهمید.» تحقیر و توهین‌هایی که فقط به‌علت سیاه بودن تحمل می‌کردند و بررسی راه دشواری که زنان برای فعالیت در سیاست دارند، با تأکید بر نقش خودش در این دوره، از دیگر مباحث فصل است. فصل هجدهم، رأی‌گیری نهایی در ۴نوامبر۲۰۰۸م برگزار می‌شود؛ در حالی که باراک اوباما از پیش دو متن سخنرانی آماده کرده است، یکی برای شکست و دیگری برای پیروزی.
بیشتر شدن
فصل‌های نوزدهم تا بیست‌وچهارم داستان هشت سال زندگی میشل اوباما در کاخ سفید است. نظری به جایگاه بانوی اول در آمریکا از مهم‌ترین مباحث در فصل نوزدهم است. میشل از تفاوت خود با بانوان اول گذشته می‌گوید: «فهمیدم که مرا با معیار دیگری محک خواهند زد. به‌عنوان نخستین بانوی اول سیاه‌پوست که پا به کاخ سفید می‌گذاشت، من به‌طور پیش‌فرض یک غیرخودی بودم. اگر برای پیشینیان سفیدپوستِ من احترامی قائل می‌شدند، می‌دانستم که احتمالاً برای من چنین نخواهد بود.» در ادامه روایت‌های متعددی از زندگی تازه‌شان در کاخ سفید دارد. مثل انتخاب نام جدید که با نظارت سازمان امنیت انجام ‌شد: رنسانس اسم رمز میشل می‌شود و باراک و مالیا و ساشا به‌ترتیب یاغی، درخشش و غنچه گل سرخ نامیده می‌شوند.
در فصل بیستم میشل اوباما روایت می‌کند که کاخ سفید چگونه جایی است، کارمندان آن چطور آدم‌هایی هستند و اینکه باراک و او چه تغییرات تازه‌ای در این کاخ تاریخی و پرماجرا ایجاد کردند. کاخ سفید مزایای بسیاری دارد و تجملات آن بی‌نظیر است، امنیت بی‌مانندی دارد و بی‌اندازه تمیز است. آدم‌های کاخ در نهایت سکوت و ادب کارشان را می‌کنند و سعی می‌کنند تا جایی که ممکن است کسی آن‌ها را نبیند. میشل اهمیت شغل باراک را دلیل این همه امکانات در کاخ می‌داند: «مهم بود چون سعادت ما به سعادت او بستگی داشت؛ به یک دلیل امنیت داشتیم و این بود که اگر امنیت ما به مخاطره می‌افتاد، او نمی‌توانست درست فکر کند و کشور را مدیریت کند.»
میشل و باراک سعی کردند کارمندان راحت‌تر باشند؛ مثلاً دیگر مجبور نبودند همیشه کت‌‌شلوار بپوشند، مگر در مناسبت‌های رسمی. در چیدمان کاخ سفید آثار هنری‌ای به‌ کار گرفته شد که صاحب‌اثر آن سیاه‌پوست بود. مجسمه‌ی‌ وینستون چرچیل که در اتاق بیضی کاخ بود برداشته شد و به‌جای آن مجسمه‌ی‌ مارتین لوتر کینگ قرار گرفت. میشل درباره‌ی این دگرگونی‌ها چنین می‌گوید: «فکر می‌کردم زندگی در کاخ سفید را می‌شد کمی تغییر داد، بی‌آنکه بخشی از تاریخ یا سنت آن را از دست دهد.»
فصل بیست‌ویکم بیش از همه درباره‌ی سختی زندگی در کاخ سفید می‌گوید. با وجود همه‌ی امتیازهایی که نصیبشان می‌شد؛ آن‌ها هر زمان و هرجا در محاصره‌‌ی محافظان خود بودند. از لباس‌هایش می‌گوید که همیشه مردم و رسانه‌ها درباره‌ی آن نظر می‌دادند؛ خاصه در آن بحران اقتصادی که بی‌دقتی در نوع پوشش بانوی کاخ می‌توانست بسیار دردسرآفرین باشد. همین امر موجب می‌شد تا از مشاوران متعددی در این زمینه راهنمایی بگیرد که البته پرهزینه و وقت‌گیر بود. بررسی برنامه‌ی «بیایید حرکت کنیم» که به ابتکار میشل اوباما اجرا می‌شد از دیگر موضوعات این قسمت است. در این طرح چاقی کودکان و راه‌های کاهش آن بررسی می‌شد.
گوشه‌های دیگری از زندگی سیاسی و شخصی خود را در فصل بیست‌ودوم روایت می‌کند. وقتی در کاخ سفید هستی باید هر لحظه برای اتفاقی تازه آماده باشی. زلزله‌ی هائیتی، جاری شدن یک میلیون بشکه نفت خام در خلیج‌ مکزیک، حادثه‌ی تیراندازی در آریزونا، انقلاب مصر یا بحران در عراق و افغانستان و مشکلات نظامیان، با این همه اتفاق و دغدغه چه باید کرد؟ میشل می‌گوید: «فهمیدیم که ما نمایندۀ کشور هستیم و وظیفه داشتیم وقتی تراژدی، مشکل یا بحرانی رخ می‌دهد، پا پیش بگذاریم و بلافاصله حاضر باشیم. فهمیدیم بخشی از وظیفۀ ما این است که الگوی خرد، شفقت و ثبات باشیم.» نگرانی‌ میشل اوباما از چگونگی تربیت فرزندانش در کاخ از دیگر مباحث مهم فصل است.
فصل بعد با نزدیک شدن به سال ۲۰۱۲م باراک اوباما بار دیگر برای انتخابات آماده می‌شود. میشل از احساس خود در آن روزها می‌نویسد: «اغلب به این فکر می‌کردم که چه چیزی را مدیونم و به چه کسی مدیونم. تاریخی را با خود حمل می‌کردم، و آن تاریخ، تاریخ رئیس‌جمهورها یا بانوهای اول نبود.» در واقع، او جایگاه خود را مدیون زنان سیاه‌پوست می‌دانست. زنان سیاه‌پوست مبارزی که پیشرفت کنونی میشل اوباما را در خیال هم نمی‌دیدند، مثل ساجرنر تروث، هریت تابمن، رزا پارکس و کورتا اسکات کینگ. شرح برخی فعالیت‌ها و دیدارهای رسمی در آن سال‌ها از دیگر مباحث مهم این فصل است.
فصل آخر از بهار ۲۰۱۵م آغاز می‌شود. از زندگی دخترانش در کاخ می‌گوید، از اینکه چقدر زیر نگاه مردم و رسانه‌ها بودن نگران کننده بود و آن‌‌ها را در بسیاری مواقع محدود می‌کرد. خاصه از دور اول اوباما که اوضاع جامعه کاملاً رو به دورانی نو داشت: «عصری که تمام معیارهای حریم شخصی شکسته شد ـ مثل عکس‌های سلفی، هک اطلاعات، اسنپ چت و خواهران کارداشیان.» در این فصل همچنین به وقایع کوچک و بزرگ دوران هشت‌ساله نظری خلاصه‌وار دارد. ارزیابی کلی میشل اوباما از عملکرد خودشان در این تاریخ تا حد زیادی مثبت است.
پسگفتار
میشل اوباما کاخ سفید را در پنجاه‌وچهارسالگی ترک می‌کند. او همچنان به روزهای درخشان‌تر و پیشرفت بیشتر امیدوار است: «برای من، شدن، به جایی رسیدن یا به هدفی دست یافتن نیست. در عوض آن را حرکتی روبه‌جلو می‌بینم، وسیله‌ای برای تکامل، راهی برای رسیدن به خوش‌بینیِ بهتر. این سفر به پایان نمی‌رسد.»
منبع
اوباما، میشل (۱۳۹۷)، شدن، ترجمه، علی سلامی، ویراستار، مهدی سجودی مقدم، تهران، مهراندیش، چ ۲۲.
نظر شما