اسطوره صد ساله

در صدسالگی جنگ جهانی اول به چه می اندیشم؟

علیرضا عسگری، کارشناس تاریخ جهان
«مورخان» مخاطبان عزیز را به مطالعه دقیق این یادداشت دعوت می کند:

«به راستی که نشانگر تولد قرن جدید ما «جنگ بزرگ» است؛ دنیای قدیم در ۱۹۱۸ فرومی پاشد و جامعه تکنولوژیک زاده می شود؛ صد سال پیش جنگی درگرفت که تکلیف تمام تاریخ را مشخص کند؛ در واپسین لحظات زندگی امپراتوری های کهن، این جنگ سرنوشت بسیاری از هم نسل ها و نسل های بعد خود را مشخص کرد. پس می توانیم به جرات ۱۹۱۸ را مرز تولد قرن بیستم بدانیم.
اما از خود سنگینی آن جنگ آیا رهایی یافته ایم؟ در پایتخت های ملل درگیر، جشن پیروزی و پایان این جنگ صدساله گرفته شد،باری آیا این جنگ به راستی تمام شده است؟ به راستی چه درکی از جنگی داریم که حوادث فوق الذکر را آبستن بود؟ امروز می خواهم چند سطری درباره بازاندیشی در چرایی شروع جنگ و چگونگی خاتمه آن بنگارم.»...

شنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۷
صد سال از سال ۱۹۱۸ می گذرد؛ در این یک قرن، دنیا حوادث عجیب به خود کم ندیده است. به راستی که نشانگر تولد قرن جدید ما، جنگ بزرگ است؛ دنیای قدیم در ۱۹۱۸ فرومی پاشد و جامعه تکنولوژیک زاده می شود؛ صد سال پیش جنگی درگرفت که تکلیف تمام تاریخ را مشخص کند؛ در واپسین لحظات زندگی امپراتوری های کهن، این جنگ سرنوشت بسیاری از هم نسل ها و نسل های بعد خود را مشخص کرد. پس می توانیم به جرات ۱۹۱۸ را مرز تولد قرن بیستم بدانیم، هرچند که هجده سال از عمر تقویمی آن گذشته است اما به راستی آغاز معرفت هستی قرن بیستم از ۱۹۱۸ است. در گذر این قرن، ایدئولوژی های کاملا مدرن تکوین یافته و قدرت گرفتند؛ بلشویسم – مارکسیسم از یک سو نیمی از دنیا را بلعید، برابر آن فاشیسم – ناسیونال سوسیالیسم قد علم کرد و در مقابل هر دو امپراتوری کاپیتالیسم (سرمایه داری) نیمی دیگر از دنیا را زیر یوغ خود گرفت. انقلابات فراوان، جنگ های منطقه ای، کودتاها و قیام های فراوانی در یک قرن اخیر دیده ایم؛ و با این حال شاهد تفوق تکنیک و تکنولوژی نیز بوده ایم؛ انسان برای نخست بار قدم بر ماه گذاشت، برای نخست بار چشم بر کیهان گشودیم، در زمینه مهندسی ژنتیک، تکنولوژی ارتباطات رادیویی و ماهواره ای، کشاورزی مصنوعی، صنعت و جنگاوری مدرن بسیار راه پیموده ایم. تمام این رخدادها چونان بار سنگینی بر گرده یک قرن است که آغازش را یک جنگ تعیین کرد؛ اما از خود سنگینی آن جنگ آیا رهایی یافته ایم؟ در پایتخت های ملل درگیر، جشن پیروزی و پایان این جنگ صدساله گرفته شد، باری آیا این جنگ به راستی تمام شده است؟ به راستی چه درکی از جنگی داریم که حوادث فوق الذکر را آبستن بود؟ امروز می خواهم چند سطری درباره بازاندیشی در چرایی شروع جنگ و چگونگی خاتمه آن بنگارم.
در عمده کتاب های تاریخی آموزشی و عامه پسند دنیا، این طور نوشته اند که زیاده خواهی های یک امپراتور زمینه جنگ را فراهم کرد و ترور آرشیدوک فرانتس فردیناند فقید جرقه جنگ را زد. این امپراتور همان قیصر ویلهلم دوم فقیدآلمان است. در این روایت آمده است که آلمان جنگ طلب، قدرت طلب و زیاده خواه، به دنبال فضای حیاتی و جایی زیر آفتاب تصمیم به آغاز جنگی گرفت تا بتواند دول لیبرال و صلحجوی غربی را منکوب کند. این روایت بارها و بارها تکرار شده و در ادبیات عامه پسند جنگ بزرگ (هنر و سینما) جای خوش کرده است. طبق این روایت، طبع جنگ افروز آلمانی ها که از ابرانسانیت نیچه، دولت قوی هگل و موسیقی نژادی واگنر سرچشمه می گرفت، عامل بر هم زدن صلح در قاره شد؛ در این میان البته خیره سری ها و منفعت طلبی های کور ویلهلم دوم نیز بی تقصیر نبود! این روایت را یک تاریخ پژوه می تواند نقد کند و بیازماید اما بسیاری از مردم عادی از درک آن عاجزند زیرا یک دروغ صد سال است که به انحا مختلف و به زبان های گوناگون تکرار شده و چنان دروغ بزرگی است که بدل به حقیقت گشته است! گمان می کنم حتی خود دروغ پردازان نیز باورشان شده که راست می گویند! من این روایت را دروغ می خوانم چرا که با تحریف روایت های دیگر و انکار آنها، می خواهد حقیقت موردنظر خودش را حقنه کند.
واقعیت ماجرا این است که آلمان از زمره دیرآمدگان تاریخ بود؛ این امپراتوری در سال ۱۸۷۱ متولد شده و قدرت گرفته بود در حالی که امپراتوری بریتانیا و جمهوری فرانسه و امپراتوری روسیه عمر بس درازتری داشتند، چه به مثابه ملت و چه به مثابه دولت! پیش از اتحاد آلمان در ۱۸۷۱، پادشاهی پروس عمده دولت آلمانی مرکز قاره بود و جمعی از پادشاهی، دوک نشینی، هرتسوگ نشینی و امیرنشینی که در جای کشور کنونی آلمان قرار داشتند. اتریش البته دیگر دولت آلمانی بود که با جنگ برق آسای بیسمارک از پای درآمد تا مساله حل مشکل «ملت آلمان» را پروس تنهایی به دوش بکشد. اگر شما تخصص در تاریخ آلمان داشته باشید به آسانی می بینید که دشوارترین تاریخ سیاسی غربی مقابلتان قرار دارد. از زمان اوتوی کبیر در قرن دهم میلادی تا حمله ناپلئون بزرگ در سال ۱۸۰۶، آنچه به عنوان تاریخ آلمان می خوانیم، ملغمه ای است از تاریخ یک دولت بسیار غامض به نام امپراتوری مقدس روم، پادشاهی نوظهور پروس، نقش پیچیده دولت اتریش در این وقایع و البته که سیستم سیاسی درهم و گوریده امرا و اسقفان و دوک ها و شهرهای آزاد. در برخی سالهای قرون وسطی دانستن اینکه به یقین چه کسی حتی فرمانروای حقیقی امپراتوری مقدس روم است دشوار می نماید. با این شرایط در قرن نوزدهم، دولتی متولد شد به نام رایش آلمان که مجموع پادشاهی پروس و آن سرزمین های درهم گوریده دیگر بود. البته سابقه ملت بودن آلمانی ها، درک فرهنگی و زبانی مشترک و اسطوره های مشترک به پیشتر باز می گشت با این حال تولد دولت – ملت آلمان در سال ۱۸۷۱ بود. حال این را مقایسه کنید با پیشینه دورتر ملی و دولتی انگلستان یا فرانسه یا حتی روسیه. این دیرآمده (و همزمان با او نیز ایتالیا) به زودی نشان داد که مرکزیت جامعه غربی را در دست گرفته است؛ حتی پیش از اتحاد مقدس ۱۸۷۱، آلمان در زمینه دانشگاهی، صنعتی، اقتصادی و نظامی دست بالا را در قاره داشت و حتی از انگلستان در زمینه هایی جلوتر بود. اتحاد آلمان سرعت رشد مالی و به تبع آن نیازهای اجتماعی و سیاسی را بالا برد؛ اکنون دیگر سخن از نوسازی شهرها و صنایع می رفت و آلمان با رشد جمعیت مواجه بود؛ البته که این جمعیت رو به تصاعد و این غول نوظهور نیاز به بسط یافتن داشت. من این نیاز را با این تئوری توجیه می کنم که پتانسیل امپراتوری ها در رشد و بسط و حرکت و تکاپو و پویایی است و سکنی گزیدن و راکد ماندن و محصورشدن آنها را از پای درمی آورد. چنانکه از قرن شانزدهم امپراتوری های دیگر غربی از طریق جنگ و استعمار تکاپوی خود را به نمایش گذاشته بودند؛ امپراتوری نوظهور آلمان نیز نیاز به رشد و بسط یافتن داشت. مساله تنها سر مکانی زیر آفتاب که حق آلمان بود نیست؛ آلمان زمانی وارد میدان شد که استعمارپیر و همتایانش دنیا را بلعیده بودند و بازاری برای آلمان پیدا نمی شد، آلمان در مرکز جغرافیایی قاره گیر افتاده بود و به دشواری به آب های آزاد راه داشت؛ اگر خصم او بریتانیا راه شمال را می بست آلمان خفه می شد. پس آلمان نیاز داشت تا مسائل مرزی و ارضی را حل و فصل کند، در بازی تجارت جهانی امتیازات لازم را به دست آورد و رهبری قاره را در دست گیرد. این عامل اما خوشایند بریتانیا و فرانسه نبود؛ درباره فرانسه واضح است زیرا که اتحاد مقدس ۱۸۷۱ از راه شکست دادن سنگ مانع آلمانی ها یعنی ناپلئون سوم به دست آمد و آلمانی ها نیز در یک اشتباه استراتژیک که بارها من را به تعجب انداخته است (زیرا عظمت نبوغ سیاسی بیسمارک کبیر با آن در تضاد است) در تحمیل قرارداد خفت بار فرانکفورت به فرانسویان و تاج گذاری ویلهلم اول در کاخ ورسای، همه سبب ایجاد دشمنی تاریخی فرانسه با آلمان شدند. فرانسه تنها منتظر موعد انتقام نشست. درباره بریتانیا باید گفت گرچه نظام سیاسی آن مانند آلمان پادشاهی بود اما با سیاست های دولت فرانسه همگام تر می نمود و جمهوری جدید را به چشم یک متحد می نگریست چرا که بریتانیا در هراس بود نقش محوری و مرکزیش در غرب را آلمان نوظهور به خطر اندازد. برای انگلستان خطرناک می نمود که غول نوظهوری او را به چالش بکشد و سیادت جهانیش را پایمال کند. اما راجع روسیه تزاری باید گفت، گرچه ویلهلم دوم و نیکلای دوم روابط فامیلی داشتند و همسر نیکلای آلمانی بود، اما روسیه نیز در این بازی سیاسی به جمع انگلستان و فرانسه پیوست زیرا این امپراتوری نیز از ویلهلم دوم نوظهور بیم داشت، بهرحال آلمان می توانست منافع هر دولتی را قاره به خطر اندازد زیرا مانند یک حباب باد کرده بود و در حال خفه شدن بود. در واقع این درست است که آلمانی ها دنبال مکانی زیر آفتاب و فضای حیاتی می گشتند، اما بحث بر سر غیر اخلاقی بودن این امر نیست، چراکه دولت های متفق خود بیشتر و درازتر از آلمانی ها دست به بسط سرزمینی خود زده بودند و حالا که می دیدند یک دولت جدید می خواهد منافع آنها را به خطر بیاندازد و قاعده بازی را بهم بریزد انگ بی اخلاقی و استبداد و جنگ طلبی به آن زدند! مساله در چرایی شروع جنگ نه به دلیل نخوت و تکبر ویلهلم به تنهایی، نه به دلیل هگل و نیچه و واگنر، بلکه به یک دلیل منطقی بود؛ قواعد بازی سیاست جهانی؛ تضاد منافع طرفین سبب آغاز این درگیری ها شد؛ آلمان متورم به دنبال راه تنفس می گشت، جمهوری فرانسه هم در پی انتقام بود و هم از انفجار این امپراتوری می ترسید، انگلستان سیادت خود را در خطر می دید و روسیه نیز نمی خواست در شرق قاره کسی او را به چالش بکشد. با این حال راویان متفقین در این صد سال گذشته چنان نموده اند که آلمانی ها مشتی بی اخلاق و ضد انسان بودند که می خواستند اصول لیبرالیسم و حقوق بشری غرب را به چالش بکشند و در این بین، سربازان شجاع متفقین این دیو استبداد را سرکوب کردند! مساله اینجاست که روایان تاریخ طولانی استعمار و جنگ افروزی فرانسویان، انگلیسی ها، روس ها و پرتغالی ها و اسپانیایی ها را به کناری می گذارند و به گونه ای تمام کاسه و کوزه ها را به سر آلمان می شکنند که گویی تا آن زمان هیچ دولت متورم و هیچ دولت منفعت طلبی جز آلمان وجود نداشته است! اساس سیاست به منفعت طلبی است و برخورد و تضاد این منافع است که به تصادمات و جنگها ختم می شود. در روایتی که از آغاز جنگ شنیده اید، تجدیدنظر کنید؛ آلمان مسیر طبیعی سیاست آن روز بین الملل را پیش گرفت منتهی چون گناهش دیرآمدن در تاریخ بود و رقبایش کهنه کاران جنگ و استعمار بودند این گونه در تاریخ نگاری قربانی شد. هر دولتی به دنبال مکانی زیر آفتاب و فضای حیاتی می گشت؛ دول معتبر و عمده آن را به دست آورده بودند ولی به آلمان که رسید مساله جنبه اخلاقی و انسانی به خود گرفت و تاریخ از یاد رفت! همچنانکه آمریکایی ها از یاد می برند که چگونه مکزیک را بلعیدند، سرخ پوستان را میلیونی کشتار کردند و داغ برده داری بر پیشانی خود چسباندند، از یاد می رود که همین کشور کوچک و صلح جوی بلژیک، زمانی چه گونه استعمارگر بیرحمی در آفریقا بوده است. من تصورم این است که استعمار،جنگ افروزی و برده داری مشمئز کننده و ضد انسانی هستند اما حرفم این است که راویان متفقین تاریخ خودشان را از ذهن ها زدودند و تمام این لکه های ننگ را به درجه اغراق بر پیشانی آلمان چسباندند، اینجاست که مساله من آغاز می شود.
اما درباره پایان جنگ باید بگویم که آن بی خردی که آلمانی ها در ۱۸۷۱ نشان دادند، به درجه ای عمیق تر در ۱۹۱۸ تکرار شد، گویی تنها چیزی که در دنیا بی انتهاست حماقت و جهل بشر است. با شکست آلمان و فرو ریختن بنای کهن و البته نوظهور پادشاهی در آلمان، حباب بلاخره ترکید و غربی ها نفسی کشیدند اما به جای ایجاد صلحی منطقی که صلحی برای پایان تمام جنگ ها باشد، صلحی برقرار ساختند که تمام صلح ها را بر باد داد! آن سیاستمداران زبانزد لیبرال که بر کوس خرد و سیاست می کوبیدند، در پیمان ورسای به درجه ای بی عقلی نشان دادند که آخر سر به نحوی مرگبار گریبان کل دنیا را گرفت. حقیقتا یکی از ریشه های عمیق و اصلی سال ۱۹۳۹، سال آغاز جنگ جهانی دوم، پیمان بی خردانه ورسای بود. من درباره این پیمان به تفصیل در پایان نامه ام بحث کرده ام، در اینجا همین قدر بگویم که تجزیه خاک آلمان، محرومیت آن کشور پویای نظامی از نیروهای هوایی و دریایی و تعیین سقف برای نیروی زمینی، محرومیت از بسیاری صنایع و معادن، جدایی دوباره آلزاس و لورن، از دست دادن تمام مستعمرات و خصوصا سه مساله احمقانه؛ «غرامات سنگین»، «اصل تقصیرکاری در شروع جنگ» و «لزوم تحویل دادن قیصر و فرماندهان عالی رتبه بعنوان جنایتکار جنگی» خون آلمانی ها را به جوش آورد. برای تبعات این اصل ها می توانید به زبان فارسی به کتاب «دموکراسی بدون دموکراتها؟» نوشته هندریک تس با ترجمه مهدی تدینی رجوع کنید. تصور این درجه از بلاهت از سوی دولتمردان فاتح دشوار است؛ آنها در این سه بند از پیمان تنها قصد تنبیه آلمان را نداشتند بلکه می خواستند آلمانی ها را تحقیر و لگدمال کنند؛ کدام مردمی حاضر است دولتمردان و قهرمانان جنگ خود را به عنوان جنایتکار جنگی! تحویل دشمن دهد؟ همچنین آلمانی ها نمی فهمیدند که چگونه مقصر اول و آخر جنگ آنها هستند زمانی که دولت های گوناگون در آغاز این جنگ دست داشتند و این تصادم منافع طرفین بود که سبب آغاز درگیری ها شد و اساسا چرا آلمان باید به تنهایی بار این تحقیر و توهین را به دوش بکشد؟ مساله غرامات هم از لحاظ روانی و هم عینی و مادی برای آلمانی ها گران آمد! تمام جوامع اروپایی پس از جنگ با ورشکستگی اقتصادی و اجتماعی روبرو بودند و دول فاتح و خصوصا فرانسه جبران این ورشکستگی را در کسیه آلمانی ها می دیدند؛ در واقع بنا به استناد به اصل تقصیرکاری، آلمان ها باید خسارات مادی وارد آمده بر متفقین را جبران می کرد، این در حالی بود که جامعه آلمان دچار انقلاب و کودتا و شورش چپ ها و بی سامانی اجتماعی و فقر اقتصادی بود. گرچه در نهایت آلمانی ها مقدار کمی از غرامات را پرداخت و از زیر بارش فرار کردند، اما خاطره جمعی این تحقیر ملی در ذهن آلمانی ها ماند تا دولت رایش هیتلر بتواند به آسانی با قدم زدن در پاریس، شگفتی و شادی در دل آلمانی ها بیافریند. بذر طوفان ناسیونال سوسیالیسم را خود متفقین در خاک آلمان کاشتند و بارور کردند.
جنگ بزرگ با شکست آلمان و متحدانش به پایان رسید با این حال سایه شومی بر فراز تمام حوادث بعدی افکند؛ یک سال پیش از اتمام جنگ روسیه تزاری سقوط کرد و به دست کودتاچیان بلشویکی افتاد که تا اواخر قرن بیستم نیمی از دنیا را در دست داشتند و مخوف ترین دیکتاتوری تاریخ را برپا کردند، در فاصله بین دو جنگ نیز نابسامانی های اقتصادی (از جمله بحران مالی بزرگ ۱۹۲۹) و سیاسی و اجتماعی زیادی گریبانگیر ملل گوناگون بود. این جنگ حقیقتا به پایان نرسیده است؛ ما میراث دار ۱۹۱۸ هستیم، سالی که نظام قدیم از هم پاشید و جامعه به راستی مدرن قد کشید. رستاخیز آلمان در ۱۹۳۳ نیز نتیجه طبیعی ذات امپراتوری محور آلمان بود، زیراکه حقیقتا هستی امپراتوری در ذهن آلمانی در ۱۹۱۸ از هم نپاشید بلکه جمهوری وایمار یک میان پرده زود گذر بود تا این بار رایشی مدرن، کاملا مدرن سربرآورد و دوباره در تکاپو و تصادم با امپراتوری های شوروی و آمریکایی افتد. اگر روایت های آغاز و پایان جنگ جهانی اول را بازنگری و بازاندیشی کنیم، می توانیم درک بهتری از میراث گرانمان داشته باشیم، میراثی که تا به امروز بر دوش بشر سنگین است.
منبع: مورخان
نظر شما